پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

پرهام ، نفس زندگی

دیگه خودم در تاریخ ۲ تیر ماه اومدم وبلاگ رو ادامه بدم

15 ماهگیت مبارک

یکی یه دونه ی مامان، 15 ماهگیت مبارک. 15 ماه از بهار زندگیت گذشت.انگار همین دیروز بود که منتظر اومدنت بودیمو روز شماری میکردیم که بیای.با اومدنت دنیامونو زیرو رو کردی.بابایی بهت میگه: پرهام؟نگاش میکنی (از اونجایی که عاشق نی نای نای هستی)مث شعر واست می خونه: روزی که تورو نداشتیم   چه روزگاری داشتیم.کلی می خندیو ما هم از خنده ی تو سرمست میشیم. از نگاهت، خند ه هات، بوییدنت. خدای بزرگ و روزی هزاران بار شکر می کنیم از اینکه مارو لایق داشتن تو دونسته. الههههههههههههی شکرت.چندین بار هم در روز دوتایی الهی شکر میگیم و دستای خوشگلتو میبری بالا.این روزای آخر سال یه ذره اذیت شدی از اینکه دوس...
29 اسفند 1392

این روزای جیگر طلای ما

*امرزوز به تنهایی از بالای مبل اومدی پایین و کلی مامانو خوشحال کردی. من توی آشپزخونه بودمو یهو بابایی صدام زد که بیا پرهام و ببین.و تا شب چندین بار از بالای تخت ما از بالای مبل اومدی پایینو رفتی بالا .خیلی خیالم راحت تر شده از اینکه قبلا بی هوا بودی ولی الانا بیشتر حواست به خودت هست.خوب بازم خدارو شکر  *صبحها که از خواب پا میشی به عکسای منو بابایی که به دیوار اتاقه نگاه میکنی و خیلی آروم میگی((بابا بابا  بعدش  مامان مامان بعد سریع بر میگردی رو به منو انگشت اشاره تو میاری بالا و  میگی اینا)) منم که مثلا خودمو میزنم به خواب ولی حواسم بهت هست.بعد می خندیو منتظ...
18 اسفند 1392

دل مشغولی ها

محاله جارو شارژی رو بعد پروژه به اصطلاح ناهار یا شامت ( که شاید دو قاشقی بخوریو باقیو حواله فرش و اطراف کنی)نیارمو نخای که خودت بکشی خودت باید روشنش کنی بعدشم با صداش خودتم صداشو اینطوری دراری  اینم بشقاب غذات که رو مبله . انگار نه انگار که خوردی این لوله آبکشی لباس شوییته.داشتم میزاشتم سر جاش که اصرار کردی که بدم دستت منم که کنجکاو شدم ببینم میخوای چیکار کنی دادم بهت.آخ پرهام من از دستت چه کنم پسر   شروع کردی صدای جارو برقیو در آوردیو مثلا داشتی خونه رو جارو میکشیدی. مثل لوله جارو برقی خرطومی بود.فلفل من.بعدش یه روز کامل با خودت همه جا می ...
16 اسفند 1392

اولین قدمهای پرهام

اواخر 11ماهت بود که ایستادی و کناره هارو میگرفتیو راه میرفتی .پشت موتور و روروئکتو.چنان بی هوا می رفتی که همش پشتت راه میرفتم که آسیب نبینی. اواخر 13 ماهگی دو قدم راه رفتیو نشستی.نمی دونم اسمشو چی بزارم.ترس یا عدم تعادل.خلاصه اینکه از وضیعت خودتت راضی بودیو منم راضی به خوشحالی تو . دیگران هم که همیشه سوالای تکراریشون تمومی نداره.مث زمانی که سینه خیز چنان سریع میرفتی که دوس نداشتی آروم 4 دستو پا بری .الانا هم اینقدر سیع 4 دست و پا میرفتی که راضی نمیشدی به این وضیعت آروم راه رفتن.14 ماهگی شروع قدمهای نا متعادلت بود  و روزی که تنهایی مهمون خونه خاله شهین بودی هم تاریخ 9 اسفند ماه بو...
16 اسفند 1392

خداحافظ پستونک پرهام

عزیز دلم، ببخشید که همیشه خبرای مامان یه ماه بعد منتشر میشه توی وبلاگ شما.از بس که جدیدانا آلزایمر گرفتم.دیگه نمیخام بگم که حواسم پرتته مشکل از خودمه .باید درست و درمون رو خودم کار کنم بلکه حداقل یه خورده مث قبلانام شم. روز 25 بهمن ماه جمعه ناهار خونه خاله شهین بودیم و من یادم رفت که پستونکتو ببرم.موقع خواب بعد از ظهرت بود که یادم اومد .خاله شهین یه یدکی خونشون داشت اما اوق میزدیو پرتش میکردی.مدتی بود که به weeعادت کرده بودی.و همون روز بهونه ای شد که دیگه مَم (به قول خودت) کنار گذاشته شه واسه همیشه.دو روز اول یه کمی سخت بود اما اینقدر حواست پرت کشفیات جدید بود ک...
16 اسفند 1392

بازم دندون

عزیزکم، هشتمین دندونت تاریخ 6 اسفند ماه رویت شد. بعد این همه بی قراری از موقعی که خونه عمو سجاد رفتیم درگیرش بودی .دیگه مامان هم واسه خودم اوستایی شدم.این آرامشت فقط یه روز دووم آورد و طبق روال دندونای قبلی بازم پریشون دندون بعدی شدی یعنی بزاق دهنت به بی نهایت رسیده و وقتی که توی گوشات هم زخم میشن این یعنی اوج فاجعه.به حدی که دیشب از ساعت 1 نیمه شب تا 4 صبح بیدار موندی و من و بابا هم پا به پات بیدار بودیم.چون دلمون نیومد که بخوابیم هم بی قرار بودیو خیس عرق میشدی از درد و هم اینکه شیطونیات گل میکردو از سرو کول بابا بالا می رفتی و نی نای نای می کردی و خوابو از چشای ما خیلی راحت گرفتی.بب...
9 اسفند 1392
1